دست نوشته های من

دست نوشته های من

تجربیات واقعی روزهام
دست نوشته های من

دست نوشته های من

تجربیات واقعی روزهام

ماجرای ساعت قدیم و جدید

بسم الله 



از ساعت هفت صبح که هنوز هوا کمی هم سرد بود سوار تراکتور نارنجی رنگ رومانی میشدیم .این تراکتور زبان بسته هن هن کنان و تلو تلو کنان ما را با خود میبرد به سر زمین دور از آبادی.پدر بزرگ گندم زیادی را کاشته و زمین پر شیب هم دیم است . 


ساعت نزدیک به دوازه است،هوا خیلی گرم شده،آفتاب بی رحمانه شلاق گرما به سر و کمرمان میزند.چفیه های سفیدمان را به سر بسته ایم .


عرق از پیشانی و صورتم روی زمین داغ و نرم می افتد.همه خسته شده ایم.کمر راست کردم تا بروم و آبی بخورم که پدر بزرگ گفت همه با هم برویم .چادر کوچکی را در صد متری برپا کرده بودیم.


من و امین برادرم،سه تا از دایی ها محمد رضا،مصطفی و احمد  و پدربزرگم بودیم.دایی رضا رفت زیر چادر صحرایی کوچک که خودمان درست کرده بودیم .سر جمع فقط جای او را داشت و ما بیرونش نشستیم .


کلمن آبی رنگ پر بود از آب و یخهایی که هنوز آب نشده بودند. کشیدمش سمت خودم و شیر را فشار دادم رو به داخل تا لیوان رُوی پر از آب شود.روی خاک گرم نشسته و کلی خسته بودیم.هنوز عرق از سر و رویمان می آمد.یکی یکی همه با همان لیوان روی آب خوردیم و با هم حرف میزدیم.دایی بزرگترم رضا ساکت بود و خسته . من داسم دستم بود و با تیغه اش ور میرفتم، امین و احمد آرام با هم حرف میزدند و مصطفی و پدر بزرگ هم مشغول در آوردن خار از دست هایشان،که پدربزرگ به یکباره رو به دایی مصطفی کرد و گفت ساعت چند است.


ما هیچکدام ساعت همراهمان نبود،همه با یک نگرانی چشمانمان به دایی مصطفی بود.مصطفی آدم باهوش و دقیقی بود در بعضی مسائل وسواس داشت و دوست داشت همیشه منظم باشد- به جز در خوابیدن که هیچ قانونی سرش نمی شد- و همین طور به اصول سنتی هم پایبند بود .پیراهن کهنه سفیدی تن کرده بود که کهنگی از سر و روی لباس بیچاره میبارید که البته همان لباس ها هم مخصوص درو کردن و کار است.


دایی مصطفی که انگار می خواست فخری بفروشد و حالی از ما بگیرید گفت : قدیم یا جدید .

همین را که گفت همه وا رفتیم و خدا خدا میکردیم پدربزرگ بگوید مهم نیست،اما می دانستیم که این را نمیگوید .خدایا زیر این آفتاب داغ و پشه های مزاحم سمج یک ساعت هم یک ساعت بود ، خارهای زیادی هم بین گندم ها رشد کرده بود. تازه من که از ملخ متنفرم همیشه از لای گندم ها سر راه من سبز میشدند و سرعت درو کردنم را پایین می آوردند – خیلی هم چندش آورند –بگذریم از مار و جانورهای دیگر و گاهی هم خرگوش های کوهی که کسی به گرد پایشان نمی رسد.


پدربزرگ که گفت قدیم ، همه با چشم های پر خون به سمت مصطفی نگاه میکردیم تا عصبانیتمان را نشان دهیم،اما خب کار از کار گذشته بود و جمله قدیم و جدید را که به زبان آورده بود کار را خراب کرده بود.


پدر بزرگ هم طبق معمول گفت ساعت قدیم چند است که او هم با نگاهی به ساعت مچی قدیمی دسته چرم طلایی اش،مثل یک فاتح گفت: یازده است و جدید دوازده .


همه مان دوس داشتیم در آن لحظه بگیریمش چنگ به گلویش بندازیم،به باد کتک بگیریمش و آنقدر بزنیمش که ساعت قدیم و جدید از یادش برود.پدر بزرگ خودش آب دیده بود و اصلا این گرمای طاقت فرسا رویش اثرگذار نبود و گفت : یک "ور" دیگر را هم تا بالا درو کنیم بعد برویم.این را که گفت جلوی چشمانمان سیاهی رفت.


گذشته از آن یک ساعت،باید فاصله بین گندمزار تا آبادی را هم پیاده زیر آن آفتاب سوزان می رفتیم که خود آن هم یک ساعت زمان می برد.


پدر بزرگ خودش اول از همه برخاست و رفت طرف گندم های داغ شده زیر آفتاب تا یک ساعت دیگر درو کنیم.همین که پشتش را به ما کرد دایی رضا که از همه مان بزرگتر بود  داندان هایش را روی هم میفشارد و به مصطفی بد بیراه میکرد که این قدیم و جدید لعنتی را از کجا آوردی و الخ...


ما سه تا هم که پایین پایشان نشسته بودیم با کلوخ و مشت و لگد از خجالتش در آمدیم و او میخندید که چطور حال ما را گرفته است.


نای قدم برداشتن به سمت گندم زار را نداشتیم،شیب سربالایی اش هم یک مکافات بود ، پدربزرگ که آنجا بود و دیگر تخطی از فرمانش ممکن نبود .شانهه های پایین آمده با دستهایی آویزان به سمت گندم ها رفتیم .هر ده دوازه قدمی هم یک ملخ از جلوی صورتم به سرعت برمیخواست .انگار اینها هم میدانند من ازشان متنفرم.


امیر امید